بعدازظهر در حال کتاب خواندن خوابم برد. خواب دیدم که نشستهایم و مثل همیشه حرف میزنیم. اینکه از چه چیز حرف میزدیم را به خاطر نمیآورم اما حافظه دستانم هنوز لطافت و زیبایی موهایت را به یاد میآورد؛ دراز کشیدی کنارم و من انگشتانم را لابهلای موهای سیاهت تاب میدادم. غیرمنطقی است اما کاش هیچوقت از خوابم بیدار نمیشدم. کاش میشد در یکی از همین خوابها جا میماندم.
درباره این سایت