ماجان



چند دقیقه پیش از هم خداحافظی کردیم؛ بعد از اولین مکالمه تلفنی طولانی‌مان.  یک ساعت پشت تلفن صحبت کردیم و انگار تمام این ساعت به اندازه چند دقیقه کوتاه گذشت. و در عوض یک هفته از آخرین روزی که کنارم بودی، یک هفته از لحظهٔ عزیمتت می‌گذرد و انگار ماه‌ها گذشته است؛ سخت و دلتنگ. علی‌رغم تمام تلاشم برای گریه نکردن نتوانستم برابر دلتنگی‌ای که یکباره به قلبم هجوم آورد مقاومت کنم. من با اشتیاق تنگ در آغوش کشیدنت چه کنم محبوب زیبا؟ من با این عطش دیوانه، این دلتنگی غریب چه چاره کنم؟ ملتمسانه می‌خواستم که زودتر برگردی اما می‌دانم که نمی‌شود. دلم برایت تنگ شده و این جمله به تنهایی نمی‌تواند همه آن چیزی را که در من می‌گذرد، بیان کند.
من سالهاست دور مانده‌ام از تو و می‌روم که بخوابم.»

چند ساعتی می‌شود که از من دور شده‌ای. از آغوشم که به دور نگرانی‌هایت تنگ می‌شد. از دست‌هایم که سرت را به سینه می‌فشردند. از دیدگانم که از تماشایت سیر نمی‌شدند. حالا که آرام یا شاید هم ناآرام به خواب رفته‌ای من بیدارم و به تمام شب‌ها و روزهای این چهل روز پیش رو فکر می‌کنم. به تو فکر می‌کنم که پاره جانی و از من دور افتاده‌ای. یک بار با صدایی که سراسر خشم و بغض بود گفتی که از اجبار بیزاری. از اجبار بیزاری عزیزکم و ناگزیر از من و از خانه دور شده‌ای. بخاطر تک‌تک روزهای دور از خانه دلواپس توام. در غروب جمعهٔ دلتنگی که تو را بوسیدم و بر سینه فشردمت و به راه‌های امن سپردمت دلم می‌خواست دستانم توانا بود که نگذارم بروی یا ببرندت اما نیستم عزیزجان. تنها اشک ریختم و اشک می‌ریزم و آرزو می‌کنم که کاش این روزها زودتر بگذرند و راحت‌تر. ش. از تو پرسیده بود که چگونه می‌فهمی کسی را دوست داری و من از همان روز مدام به این سوال فکر کردم. امروز شک نداشتم که دوستت دارم. همان لحظه خداحافظی  که در آغوشت به گریه افتادم، و طاقت نداشتم که رفتنت را تماشا کنم، که می‌دانستم از پیچ این پله‌ها که بروی دیگر به این زودی‌ها برنخواهی گشت. تنها لحظه‌ای بعد بود که دلم ملتمسانه می‌خواست به دنبالت بدوم و دستت را بگیرم که نروی. اما نمی‌شد. برای تو می‌نویسم نور دیده، برای تو که معنایی، تویی که عشقی، امنیتی، تمام خوبی‌هایی؛

مراقب خودت باش. دوستت دارم. 


من سال‌های زیادی در انتظار بودم. نه در انتظار کسی، در انتظار چیزی که معنی واقعی دوستی، خانواده و جمع است. من این جمعی که پریشانی و ناراحتی‌ام را به راحتی و بدون نیاز به کلمه می‌فهمد، دلش برای آشوب و کلافگی‌ام می‌تپد و نگرانی‌هایم را در آغوش می‌گیرد از پسِ سال‌های سال تنهایی و حرمان و حسرت به دست آورده‌ام. تمام امروز خودم حتی حال خودم را نمی‌فهمیدم، بهانه می‌گرفتم و کلافه بودم اما کسانی را دارم که حواسشان هست، که در آغوشم می‌گیرند، وادارم می‌کنند حرف بزنم، در آغوششان گریه کنم و احساس نکنم از تمام جهان جدا افتاده‌ام. همین دو نفر حالا خانواده من‌اند؛ همه آنچه از این زندگی می‌خواسته‌ام. حالا که تنها در اتاق دراز کشیده‌ام و صدایشان را می‌شنوم. حالا که هیچ چیز در این جهان امن نیست اما جهان کوچک من و جغرافیای این خانه گرم است به خوشبختی‌ام فکر می‌کنم و باورم نمی‌شود. وقتی آ. از من پرسید که چرا نمی‌گذاری شریک کلافگی‌ات باشیم؟ تنها جوابی که بلد بودم این بود که یاد نگرفته‌ام». و به راستی یاد نگرفته‌ام که همدلی چه نعمت عزیزی‌ست، که زندگی همیشه کریه و نومیدکننده نیست. آن لحظه‌ٔ عزیز که هر سه همدیگر را در آغوش گرفته بودیم می‌دانستیم که علی‌رغم تمام سختی‌های این زندگی، علی‌رغم تمام جنگ‌هایی که ناعادلانه باخته‌ایم خوشبخت هستیم؛ خوشبخت هستیم که این جمع، این خانه، این خانواده کوچک را داریم.

بعدازظهر در حال کتاب خواندن خوابم برد. خواب دیدم که نشسته‌ایم و مثل همیشه حرف می‌زنیم. اینکه از چه چیز حرف می‌زدیم را به خاطر نمی‌آورم اما حافظه دستانم هنوز لطافت و زیبایی موهایت را به یاد می‌آورد؛ دراز کشیدی کنارم و من انگشتانم را لابه‌لای موهای سیاهت تاب می‌دادم. غیرمنطقی است اما کاش هیچ‌وقت از خوابم بیدار نمی‌شدم. کاش میشد در یکی از همین خواب‌ها جا می‌ماندم. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مردپاییزی پاورپوینت دین و زندگی نمونه های طراحی و چاپ ساک دستی و پاکت بیرون بر فرهنگ و هنر خــوابــ آلـوــدگی مجلس شورای اسلامی مقالات علمی سودا سفر |برای پس از مرگم.. دانلود فیلم های جدید زیرنویس فارسی